بهترین اتفاق زندگیم


سلام بر همه ی دوستای عزیزم امشب یکی از قشنگترین شبای زندگیمه. 31 تیر ماه 1390 درست مثل امروز من و همسرم عهد کردیم که تا ابد زیر یه سقف دلخوش زندگی کنیم. گرچه من هنوز تو شوکم، اما میخوام باور کنم خدا عزیزی رو به من بخشید که هر روز به خاطر داشتن اون شاکرش باشم.

همسرم به من آموخت که از لحظه لحظه زندگیم لذت ببرم و همه اطافیانم رو به شادی دعوت کنم. همسرم با صبر و گذشتی که داره هر لحظه من رو بیشتر و بیشتر عاشق و دلبسته ی خودش می کنه. نگاه گرم، لبخندای ملیح و دل دریاییش ......


منتظر باشید؛ ادامه این پست رو در روزهای آینده ببینید............


و اینک ادامه این پست:

 خانم مژده خدامی عزیزم برای کارت عروسی ما یه شعر سرودن که خیلی این شعر رو دوسش دارم و ازشون بی نهایت تشکر میکنم. اما نکته جالب اینکه این شعر یه رمز داره که شما باید رمزش رو حدس بزنید. در ضمن اسم برنده  رو در ادامه همین پست مینویسم.


زیباست به دل قرارمان می آید                             همراه همیشه یارمان می آید

رسم است که گل بهار با خود دارد                        همراه شما بهارمان می آید


رمزش رو حدس زدید؟


رمز: زهره ..... اگر حروف اول هر مصراع رو کنار هم بگذارید؛ نتیجه کلمه "زهره" میشه


و اما اسامی برنده ها:

ساناز (خیس خیس)

زر زری جون (درهم و برهم)

سهیل (یه لحظه مکث)

فاطمه(گور بابای دنیا)

بلورین بانو (یک جرعه زندگی)

ابوالفضل عماد آبادی (از تنهایی با اتاق)

فرناز(آتیلا جون)


مرسی از لطف و توجه شما به وبلاگ محفل خیال


یه خاطره

 

      سلام دوستای خوب من

      سپاس از اینکه به من سر می زنید و ممنون از کامنتای قشنگتون.....

 

 امروز میخوام یه خاطره بگم که البته نمی دونم برای شما پیش اومده یا نه....

میناجون دختر خوب و عزیزیه. چشای رنگی و پوست سبزه. و البته صورتی که تا چند سال پیش هیچ خالی روی اون نبود. اما سه سال پیش که برای مراسم عروسی آبجی من اومده بود برام تعریف کرد که یه شب قبل از خواب از خدا خواسته یه خال خوشگل تو صورتش داشته باشه و صبح وقتی از خواب پا میشه میبینه دقیقا همون جایی که مد نظرش بود یه خال کوچیک ظاهر شده....

منم از اونجایی که شهرت خال لب (من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم) رو زیاد شنیده بودم به فکر فرو رفتم و همون شب به خدا گفتم: خدایا میشه منم یه خال گوشه لبم داشته باشم؟!.... باور کنید در کمال تعجب صبح همون روز وقتی داشتم دست و صورتم رو میشستم یه لحظه توی آینه نگاه کردم و چشمم افتاد به........ دقیقا همون جایی که از لبم رو میخواستم خال داشته باشم، یه خال خیلی کوچیک ظاهر شده. اما به مرور زمان تیره تر شد و قابل دیدن......

نظرتون چیه؟ واسه خودم که خیلی عجیب بود.

از این اتفاقات یک شبه واسه شما هم افتاده؟؟؟؟


بعدن نوشتم: دوستای گلم ببخشید چند روزی نتونستم بهتون سر بزنم کامپیوترم مشکل پیدا کرده، 31 تیر منتظرتون هستم.



    

بچه مثبت بودماااااا

          

                   تو دوران مدرسه خیلی دختر آروم و مودبی بودم. همه ی معلما ازم تعریف و تمجید میکردن. اول دبستان سوگلی خانم معلم بودم. سر کلاس بهم اجازه میداد مانتو و مقنعه مو در بیارم. بچه ها حسودی میکردن بهم. یادش بخیر خانم مریم گلابی عزیز. خیلی دلم میخواد ببینمشون. یادمه همون سال از بالای سرسره مدرسه پرت شدم پایین، بینی خوشگلم شکست.

 دوران راهنمایی هم مامور نماز بودم. خیلی سمتم رو دوست داشتم. حیف که میزی در کار نبود. بچه های کلاس که حسابی اذیتم میکردن وقتی قرار بود تو دفتر اسامیشون رو بنویسم که نماز جماعت نمی رفتن، جلوی من موش میشدن. ولی دلم براشون میسوخت.....

دوران دبیرستان هم ناظم مدرسه ازم میخواست به بچه ها نمره انضباط بدم. مثلا اگه کسی خیلی شیطون بود می گفتم 18. ولی از اونجا که خانم ناظم می دونست من دل رحم هستم. 2 نمره کمتر می داد.

خلاصه دوران مدرسه خیلی خیلی خیلی خوب بود.


معلما همیشه به من لطف داشتن. منم از همین جا دستشون رو می بوسم که همه ی خوبی هارو به من یاد دادن.