دعا کنید

این روزا خیلی داغونم....

انگاری خدا همه درهاشو به روم بسته.

                                                         فقط برام دعا کنید




بعدن نوشتم: نا امید نیستم، دلم گرفته. من زندگی می کنم، لبخند می زنم، محبت می کنم، خانواده خوب و دوستای خوب همیشه با منن. اما یه چیزی رو از خدا می خوام..... نمی دونم مصلحتش چیه... نمی دونم... می ترسم ... از اینکه شاید ... زبونم لال اتفاق نیفته


توی زندگی ما آدما یه وقتای هست که احساس می کنیم خالی شدیم ...

تصور ذهنی شما از بهشت و جهنم

سلام دوستای مهربون و صبورم

ببخشید مدتی نتونستم آپ کنم و به خونه های گرم و صمیمی شما سر بزنم. اما از همه دوستانی که توی این مدت با کامنتهای پرمهرشون من رو خوشحال کردن، بی نهایت ممنونم. 


دوست دارم این پست رو به یه مبحث ماورایی اختصاص بدم. شاید همه ما در دوران کودکی از خانواده و یا معلمای مدرسه چیزهایی درباره بهشت و جهنم شنیده باشیم. که البته تا مدتها فکر مارو مشغول کرده باشن. اما برای من توی اون دوران سوالای زیادی مطرح بود که شاید کسی نمی تونست جواب قانع کننده ای به من بده. چون هیچ کس از بهشت و جهنم تصویر واقعی و ملموسی ندیده بود. هر چه بود تصور ذهنی خود فرد بود که البته به میزان اعتقاد و آگاهی او هم بستگی داشت.

کما اینکه در دوران مدرسه با افرادی روبه رو می شدم که در ابتدای صحبتشان راجع به این مبحث، از جهنم و عذاب الهی سخن می گفتند. در صورت اینکه حتی در قرآن مجید هم در ابتدا به رحمانیت خداوند متعال برخورد می کنید و بعد عذاب و جهنم و...


از شما دوستای خوبم می خوام که نظرتون رو درباره بهشت و جهنم برام بذارید! (حتی کسایی که مسلمان نیستند هم نظرشون قابل احترامه)

تقدیم به روح بلند پدربزرگ

سلام دوستای گلم

این دو متن رو برای پدربزرگم گذاشتم. (خودم نوشتم)

پدربزرگ 19 رمضان (دی ماه)  سال 77 در سن 68 سالگی درست چند ثانیه بعد از اتمام اذان مغرب و عشا در بیمارستان شفا کرمان بر اثر سکته قلبی و مغزی فوت کردند.  و روز 21 ماه رمضان به خاک سپرده شدند.

من اون زمان دوم راهنمایی بودم. مامانم تعریف می کرد: زمانی که پدربزرگم فوت شدن تمام پزشکان و پرستاران بخش گریه میکردن..... پدربزرگ مرد بسیار بزرگی بود که البته توی شهر ما ایشون رو به خوبی میشناسن.

خاطره های بسیار خوبی از پدربزگ دارم که همین یادآوری ها باعث شده بعد 15 سال هنوز رفتن پدربزرگ برامون تازگی داشته باشه. بعد از فوت پدربزرگم تا همین یک سال پیش هر بار که خوابشون رو میدیدم با گریه فراوان از خواب پا میشدم به طوری که همه اعضای خانواده بالای سرم جمع میشدن و منو آروم میکردن... اما چاره چیه باید مرگ رو پذیرفت....

خوشحالم که پدربزرگم به خاطر همه خوبی هاش بهشتیه و همیشه حتی الان که بین ما نیست عاشقشم...


... رفت

پدربزرگ رفت. عطر شمعدانی ها کم رنگ شد. دیگر صدای نفس نفس زدنهای یک عزیز نمی آید. دیگر کسی شاهد لم دادنهای او ، روی تشک و بالشتک معروفش نیست. پدربزرگ برای خودش خانه ای خرید و برای همیشه زندگی اش را از ما جدا کرد. اما نمی دانم چرا در این هوای سرد، پالتو و کلاهش را فراموش کرده. زیرسیگاری، کفشهای اسپرت، چمدان مدارک و همه لباسهایش... از چهره اش همین چند قاب عکس جا مانده است و یک شناسنامه که صفحاتش با مهر «باطل شد» ورق می خورد.


بی قرار دستهای تو، پشت پنجره

پشت پنجره، همان جایی که کبوترها بی قرار دستهای تواند، دیگر هیچ بهانه ای برای دیدنت نیست... هیچ زمانی گندمهای ریخته شده با پای گرسنگی، عطر دستهای تو را برایشان به ارمغان نخواهد آورد. نه... دانه ها مهم نبودند. شور تو مهم بود. عشقی که تو را به پای پنجره ها می کشاند. از حرم نفس های تو بود که کبوتری در هوای سرد زمستان جان دوباره می رفت و بعد از این همه سال من همیشه به این فکر میکنم که چرا کبوترها راه قبرستان را بلد نیستند؟!


خدا رحمت کنه پدربزرگم رو....


بعدن نوشتم: امشب رفتیم خونه مادربزرگم. به یاد پدربزرگ هر سال 19 ماه رمضان افطار میدن....

خدایا شکرت که مادربزرگم پیشمونه. خیلی عاشقشم. مهربون ترین مادربزرگ دنیاس.

دلتنگی من تمومی نداره

دلم گاهی وقتا که نه ... همیشه واسه روزای خاص زندگیم تنگ میشه. روزایی که دیگه محاله برگردن. انگار فقط خاطره شون میمونه که دل منو بسوزونن.

روزای ساده کودکی... روزایی که مامان پری موهامو می بافت و نوازشم میکرد.... روزی که پدربزرگ لبخندای عزیزش رو برای همیشه ازمون گرفت و برد برای فرشته ها.... روزایی که منو شهره جونم یکی بودیم، یه روح در دو بدن.......... روزایی که ......


(ببخشید خدا دیگه اشک مجال نمی ده) ........ من دلم برای همه اون روزا تنگ شده..... اون روزا دیگه به من برنمی گردن! مگه نه؟!

روزی که پدربزرگ رفت، آسمون گریه می کرد.... منم گریه می کردم... خدایا اصلن همه شهر گریه می کردن... خدا چرا بابای زندگی مو بردی پیش خودت؟ حسودی میکردی؟

روزی که مهسا رفت..... پرستو رفت.... خدایا فقط تو شاهدی چقدر رنجیدم....

درد دلم زیاده..... کم نمیشه.... تموم نمیشه.

ولی خدای مهربون به خاطر روزایی قشنگی هم که بهم دادی ممنونتم. 

مهمون بازی و خونه سازی . خوابیدن  بعدازظهرها زیر درخت تاک با انگورای ریش بابا. لی لی  تو حیاط. قهرای لاک پشتی من. عاشق قهرای اون زمونم. دوران مدرسه و مشقای نانوشته کودکی که واسه آخر شب بعد از اومدن از مراسم عروسی میذاشتم..... جشنای تولد.... خونه باغ پدربزرگ و پشت بومش... نامه هایی که بعد از هر قهر با شیطنت بین منو خواهرای گلم از پنجره رد و بدل میشد رو یادته خدا جون؟ توی اونا نوشته بودی: اینا فقط خاطره ان.

تا من بعد از همه اینا تازه بفهمم عشق و زندگی یعنی چی و بعد اینجوری بی تاب بشم.

قول میدم شاد باشم اما کمی دلتنگی همیشه با منه.

خدایا! روزای عزیزام یاسمنی

الهی آمین